رعد و آفتاب

ازوقتی وارد بازارشدم یه چیزو خیلی خوب فهمیدم ولی بااینکه میدونم بازار جایی برایه دخترنداره اصرارکردم این خریدای آخر سختربود همون طوری که بسختی فروش میره جنسا خوبن ولی ملت پول ندارن من نباید جنسایی که قبلا آوردمو بیارم چون مشتریای من دروهمسایه وفامیلن که خریدن باید بدونم کی چی میخوادکلی بدهی بالا آوردم باید دنبال شغل دومم باشم درسمم بخونم بفکرمقاله هم باشم ولی تاحدودصددرصد بلد نیستم چیکارکنم فقط کتاب میخونم همین . یکی ازدوستام گفته بود بهم کمک میکنه ولی منصرف شد ازراهنمایی خب دیگه دوسته دیگه کارداره وقت نداره حوصله نداره هزاردلیل دیگه  و هزاران بهانه بزرگتر ولی من راه خودمو میرم دنبال یه کارنیمه وقتم یه اطلاعیه رو سینه یه درمیبینم عادت به مطالعه درو دیوارشهر عادت خیلی وقتا پیشامه کارپاره وقت تویه کتابفروش من عاشق کتابخونه و کتابفروشیم دوسدارم یه روزصاحب بزرگترین کتابفروشی شهرباشم زنگ میزنم ماهی80تومن بعدازظهرهاس ولی کلاسای منم بعدازظهرچهارشنبه اس و صبح تا7 پنج شنبه جوردرنمیاد دیگه هیچ اطلاعیه و اعلامیه ایی نخوندم اومدم خونه صبح نشسته بود که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود با پیش شماره ش رعد و آفتاب...